بمعنی چشم آغل و چشماغیل است که از گوشۀ چشم نگاه کردن باشد بقهر و غضب یا بغمزه و ناز. (از ناظم الاطباء). چشم غره. چشم زهره. رجوع به چشم آغل و چشماغیل شود
بمعنی چشم آغل و چشماغیل است که از گوشۀ چشم نگاه کردن باشد بقهر و غضب یا بغمزه و ناز. (از ناظم الاطباء). چشم غره. چشم زهره. رجوع به چشم آغل و چشماغیل شود
نگاه از گوشۀ چشم از روی خشم و غضب، نگاه غضب آلود، چشم آلوس، چشم غله، چشم غره، برای مثال نرمک او را یکی سلام زدم / کرد زی من نگه به چشم آغیل (حکاک - شاعران بی دیوان - ۲۸۷)
نگاه از گوشۀ چشم از روی خشم و غضب، نگاه غضب آلود، چشم آلوس، چشم غله، چشم غره، برای مِثال نرمک او را یکی سلام زدم / کرد زی من نگه به چشم آغیل (حکاک - شاعران بی دیوان - ۲۸۷)
نگرستن بود بگوشۀ چشم. (فرهنگ اسدی). بمعنی چشماغیل است که بغضب و قهر بگوشۀ چشم نگاه کردن باشد. (برهان). بمعنی چشم آغیل است. (جهانگیری). بگوشۀ چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن. (انجمن آرا) (آنندراج). نظر بگوشۀ چشم. (فرهنگ نظام). چشماغل. چشماغول. چشماغیل. چشم زهره: کیوس وار بگیرد همی بچشمالوس بسال فرخ شبها امیر روز غدیر. دقیقی (از فرهنگ اسدی). ، کژبین. (ناظم الاطباء) ، بغضب نگاه کننده را نیز گویند. (برهان). رجوع به چشماغل و چشماغول و چشماغیل شود
نگرستن بود بگوشۀ چشم. (فرهنگ اسدی). بمعنی چشماغیل است که بغضب و قهر بگوشۀ چشم نگاه کردن باشد. (برهان). بمعنی چشم آغیل است. (جهانگیری). بگوشۀ چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن. (انجمن آرا) (آنندراج). نظر بگوشۀ چشم. (فرهنگ نظام). چشماغل. چشماغول. چشماغیل. چشم زهره: کیوس وار بگیرد همی بچشمالوس بسال فرخ شبها امیر روز غدیر. دقیقی (از فرهنگ اسدی). ، کژبین. (ناظم الاطباء) ، بغضب نگاه کننده را نیز گویند. (برهان). رجوع به چشماغل و چشماغول و چشماغیل شود
چشمارو. چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند، اعم از آنکه برای آدمی یا حیوانات دیگر یا کشتزار و باغ و خانه و سرای و امثال آن باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بجهت دفع نظر بد از آدم یا حیوان یا کشت مهیا کنند. (فرهنگ نظام). چشم پنام. حرز. تعویذ. چشماروی: ای سر تا پا بتازگی سرو سهی از جملۀ نیکوان بخوبی تو بهی بر حسن و جمال بیش میافزاید چشمارو را چو خال بر روی نهی. سید حسن غزنوی (از جهانگیری). بحر دست تو بهر چشمارو شاید ار برکشد هزار چو نیل. کمال اسماعیل. اولیا را که هست روی نکو از ملامت کنند چشمارو. شیخ آذری. رجوع به چشماروی شود
چشمارو. چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند، اعم از آنکه برای آدمی یا حیوانات دیگر یا کشتزار و باغ و خانه و سرای و امثال آن باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بجهت دفع نظر بد از آدم یا حیوان یا کشت مهیا کنند. (فرهنگ نظام). چشم پنام. حرز. تعویذ. چشماروی: ای سر تا پا بتازگی سرو سهی از جملۀ نیکوان بخوبی تو بهی بر حسن و جمال بیش میافزاید چشمارو را چو خال بر روی نهی. سید حسن غزنوی (از جهانگیری). بحر دست تو بهر چشمارو شاید ار برکشد هزار چو نیل. کمال اسماعیل. اولیا را که هست روی نکو از ملامت کنند چشمارو. شیخ آذری. رجوع به چشماروی شود